نفس مامان،محمد نفس مامان،محمد، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

محمد...نوری از خدا

کتاب خوندن

عزیز دلم خیلی کتاب خوندن رو دوست داره جوری که قفسه کتابش رو خالی می کنه وبه مامانی میگه که همه رو بخون و شما فکرشو بکنید چه بلایی سر مامانی میاد بعد از خوندن همه ی این کتابا. به هر مهمونیی هم که میره مامانی همراه خودش یه جین کتاب میاره و باید همه رو یک نفس بخونه.شیرینی این موضوع در اینه که نی نی ناز اکثرکتاباش رو از حفظه گاهی اوقات مامانی برای نی نی ناز می خونه گاهی اوقاتم نی نی ناز برای مامانی.کتابایی که نی نی ناز از حفظه( مملی و شهر میوه.نی نی کوچولوها. کدو قلقله زن. مملی وگرگ ناقلا...) وقتی که عزیز مامان کتاب رو از حفظ می خونه مامانی لذت میبره و خستگی هاش از بین میره.   عشق مامان دست از سر کتابای دوران بچگی داداشیش ...
27 آذر 1390

بازی های کودکانه

همه بچه ها طبیعتا علاقه ی زیادی به بازی های مختلف دارن و این خیلی خوبه.چون باعث بالا رفتن هوش بچه ها می شه.عزیز دلم هم عاشق بازی های مختلفه مثل:  بازی با کامپیوتر که تبحر زیادی به این بازی داره. بازی های کامپیوتری مثل:( بازی اسباب بازی ها-بازی پاندای کونگ فو کار-بازی مرد عنکبوتی...)   بازی با گوزن بادی:عزیز دلم  به این گوزنش وابستگیه زیادی داره به حدی که به کسی اجازه نمی ده که به گوزنش دست بزنه چه برسه به بازی با اون.   بازی با عروسکاش: نی نی ناز مامان عروسکای زیادی داره البته به دوستاش اجازه ی بازی با عروسکاش رو میده.عسل مامان وقتی که صبح از خواب بیدار می شه بعد از خ...
27 آذر 1390

تولد

محمد جان با اومدنش به زندگی ما رنگ و بوی تازه ای داده بود هم من وهم باباش و هم داداش جونش خیلی از این قضیه خوشحال بودیم محمد جان از روز اول خیلی آروم بود توی بیمارستان بچه های هم اتاقیش گریه می کردند ولی محمد آروم بود.زمانی که محمدم از بیمارستان به خونه آمد دختر عمو هاش  وپسر عموش و زن عموی عزیزش (مامان پارسا) منتظر اومدنش بودن.محمد جان تا روز تولد 1 سالگیش بازیها و شطتنت های  زیادی کرده بود که خیلی برای مامان فرشته و بابا اسدش شیرین بود .                            ...
27 آذر 1390

مهمونی

مهمونی رفتن چقدر خوبه،عروسکم خیلی مهمونی رو دوست داره ،دیشب مامانی و نی نی ناز و داداشی و بابایی رفتیم به مهمونی،خونه دختر عمه نی نی ناز.دیروز صبح موقعی که قندکم از خواب ناز بیدار شد وقتی بهش گفتم که شب می خوایم بریم خونه آرشام ( پسر کوچولوی دختر عمه نی نی ناز) خیلی خوشحال شد و تا شب که می خواستیم بریم مدام می گفت کی مییم(کی میریم) و مامانی هم مدام جواب میداد شب میریم.وقتی که به اونجا رسیدیم ملوسکم با محمد مهدی (پسرعمه اش)شروع کرد به بازی کردن.ملوسکم بازی می کرد،می خندید،بدو بدو می کرد،خوشحال بود و مامانی هم از خوشحالی اون خوشحال بود و آخر شب که برگشتیم به خونه، مامانی براش یه کتاب خوند و نی نی ناز از خستگی ز...
27 آذر 1390

شکر خدا

خدا را شکر می کنم که الطافش را به من و همسر عزیزم ارزانی داشته و 2 فرشته الهی را به ما هدیه کرده و ما را شادمان نموده است و می کوشیم تا از این لطف خداوند به نحو احسنت نگهداری و  آنها را در مسیر درست زندگی که خداوند فرموده هدایت و تربیت کنیم.                           ...
24 آذر 1390
1